تنها دستان ظریفِ بدون رعشه و شعبده باز تو ، تو-ی تقدیس شده پشت این روپوش سفید می تواند بدون کوچکترین حسی سر بیرون مانده از زیر گانِ پلاستیکی که انگار کنی روی تخت اتاق تاکسیدرمی خوابیده باشم را به آغوش بکشد و با سوزن های ظریفی که وسواس روی آنها تعبیه شده عصب هایم را – این عصب های متعصبم را- از واکنش های غریزی خالی کند و ترفندهای محسور کننده اش را در سکوت های جا افتاده، در حرکات برق آسایش عصب کِشی کند. تنها انگشتان کشیده ی در رقص تو قادر به متلاشی کردن این نُرون های درد است. دستانی که هوا را بی هوا شکاف می دهد و رّدِ هاله دار آن انگار کنی قرن هاست ادامه دار و پیوسته است: جایی که ضربان های متناوب و شمرده شده ی قلبت از پشت نرمی و سینه های رسیده ات متصل می شود به گوشم هایم، که بشنومشان،که به وضوح و بی خش بشنومشان و چشم هام بچرخد به سمت زاویه ی چشم هایت. این زاویه هایی که تنها می تواند منزوی کردن را درجه بندی کند! این چشم های بی زاویه ای که عمود می شود روی تنها هدفش: عصب کشی کردن!

نه نمی شود از دقت این چشم ها چشم پوشی کرد وقتی که پلک هاش نه می پرد، نه برهم می آید. نه چشمه های خروشان پشت این گوی های تیله ای مات سر به خروش می گذارد و برهوتِ مرمری گونه ها را در می نوردد. نمی شود با ظرافت قاتلی این چنین حساس و اپسیلنی در خودمرگی عصب ها همدست نشد. نمی توان این درد را دید و جلوی انتشار آن را به پنهانی ترین بخش های نفوذناپذیر یک روح، یک تن . یک تن و روح جدا از هم را نگرفت. چطور می توان منتشر شدنِ بی وقفه ی دومینوی این درد را به بعدی نسپرد؟ چطور می شود از ریتم آن کاست. ضرب آن را گرفت. و وسعت تحت قلمرو آن را مرز بندی کرد؟ این طره ی موی افتاده روی حفاظ شیشه ای که حالت تهاجمی روی دندان هایم را دقیق تر می کند. که با خیال راحت بی جسدی این روحِ افتاده زیر دست هایت را وارسی کنی. این بوی پراکنده شده از پشت گوش هایت،از موهای گیرخورده و جمع شده پشت سرت از سربالایی های ران هایت از پشت بازوی های در حال حرکتت. این بوی از هوش می رَومِ عاری از لیدوکائینت !

حالا فضای خالی این دست ها این حوزه ی سیناپسیِ بدون جغرافیا، محدوده ی پرت شده و جا مانده از زمان درد دیگری درست کرده قاتل محبوب! قاتل متصرف! قاتل عصب ها!! این یکی را چطور می شود بدون درد، بی حس؛ از هم متلاشی و از هستی ساقط کرد؟ چطور می شود اینها را کـُشت و لبخندهای ملیح و فاتحانه ی لب هات را فراموش کرد و با زندگی با زنده بودن مدارا کرد خانم دکتر!؟

 

نورا

مرداد 91